.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
دانلود مجموعه(1) مداحی های انقلابی و شهدایی
|.حجت الاسلام والمسلمین سیدحسین موسوی
»»»»برای دانلود به ادامه ی مطلب بروید««««
.
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
دانلود مجموعه(1) مداحی های انقلابی و شهدایی
|.حجت الاسلام والمسلمین سیدحسین موسوی
»»»»برای دانلود به ادامه ی مطلب بروید««««
/////ــــــــــــ[به مناسبت شهادت دکتر مصطفـــــی چـــــــــمران]ـــــــــــ/////
:.:.:.:ویـــــژه نــــــــــامه:.:.:.:
سخن گفتن از شهیدی با ابعاد گوناگون، از اسوهای که جمع اضداد بود، از آهن و اشک، از شیر بیشة نبرد و عارف شبهای قیرگون، از پدر یتیمان و دشمن سرسخت کافران بسیار سخت بلکه محال است.
سخن گفتن از شهید دکتر مصطفی چمران، این مرد عمل و نه مرد سخن، این نمونه کامل هجرت، جهاد و شهادت، این شاگرد مکتب علی(ع)، این مالکاشتر جنوب لبنان و حمزة کربلای خوزستان سخت و دشوار است. چرا که حتی نمیتوان یکی از ابعاد وجودی او را آنگونه که هست، توصیف کرد و نبایست انتظار داشت که بتوانیم تصویر کاملی در این مختصر از او ترسیم نمایئم، که مردان و رهروان راه علی(ع) و حسین(ع) را با این کلمات مادی و معیارهای خاکی نمیشود توصیف نمود و سنجید.
این مروری است گذرا و سریع، بر حیات کوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ایثار، عشق و فداکاری شهید دکتر مصطفی چمران.
برای مشاهده ی زندگی نامه ی شهید به ادامه ی مطلب بروید.
بسم الله الرحمن الرحیم
پیامی دارم برای کسانی که پشت میز ها نشسته اند و تسبیح می چرخانند و قیافه مذهبی میگیرند.خون شهدا برای تشکیل بنیاد شهید ها و بازسازی گورستان هانیست؛برای برپایی.. حجله ها نیست؛بلکه همه و همه برای بیدار شدن من و توست؛برای سربلندی و پیروزی اسلام.
| وصیت شهید حبیب الله مصداقی
بسم الله الرحمن الرحیم
واقعا انقلاب شده
پیرمردی که فرزندش در رابطه با نمره مشکلی داشت،به دفتر آمد.وقتی دید حرفش به کرسی نمی نشیند،با صدای بلند شروع کرد به فحش دادن و حرف های نامربوط زدن.پیرمرد منتظر عکس العملی از طرف رجایی بود،اما وقتی واکنشی ندید،اتاق را ترک کرد.دو سه نفر از اعضای دفتر گفتند:"این آقا این قدر توهین کرد،بعد هم سرش را انداخت پایین و رفت و شما فقط نگاه کردی؟" رجایی خندید و گفت:"حالا فهمیدم واقعا انقلاب شده است و او هم یقین پیدا کرده که در این کشور انقلاب شده است؛چون اگر نمیفهمید،این جا نمی آمد و در حضور من که وزیرم،این طور حرف نمی زد.او می داند دیگر آن زمان که اگر کسی این طور حرف می زد،دندان هایش را توی دهانش خرد می کردند،گذشته است."
منبع:کتاب محمد علی رجایی [مجموعه خاطرات 7]ص18
بسم الله الرحمن الرحیم
ابراهیم دراول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید....
برای مشاهده ی ادامه ی زندگی نامه به ادامه ی مطلب بروید
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز برای شما وصیت نامه شهید احمد آخوندی گذاشتم که موضوع اون"تحمل مصائب"هست.ان شاءالله که استفاده ببرید از وصیت نامه این شهید بزرگوار.
تحمل مصائب
وصیت نامه شهید احمد آخوندی
قرآن را فرا گیرید، که منشاهر آسودگی است و آرام بخش دلهاست.
میترسم در بستر بمیرم و از قافله عقب بمانم.
خدایا! حسین گونه زندگی نکردم، که مرا حسینگونه به شهادت برسانی، پس مرا (حر) گونه بپذیر!
...
برای مشاهده ی ادامه ی وصیت نامه به ادامه ی مطلب بروید
بسم الله الرحمن الرحیم
در این پست براتون خاطره ی یه شهید رو گذاشتم که ان شاءالله بهره ببرید و درس بگیرید و بیاموزید از مکتب شهدا.
یکی دو روزی بود که شهیدی پیدا نکرده بودیم. یعنی راستش شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم و گرما هم بدجوری اذیتمان میکرد.
همراه یکی دو تا از بچهها داشتیم از کنار گودال شهدای فکه که زمانی در سال 1361 عملیات والفجر مقدماتی آنجا ...
برای مشاهده ی ادامه ی متن به ادامه ی مطلب بروید
بسم الله الرحمن الرحیم
بهار سال ۱۳۳۶ در روستای عشایری قنات ملک شهرستان بافت، گل وجود احمد به شکو فه نشست. تحصیلات ابتدایی را در محل تولد خود گذراند و به منظور ادامه تحصیل روانه شهر کرمان شد. کار و تحصیل در کنار هم از او فردی سخت کوش ساخت. شرکت در جلساتی مذهبی مو جب آشنایی او با روحانیون مبارز کرمان شد. با فرا رسیدن بهارسال ۱۳۵۷ او یکی از برگزارکنندگان تظاهرات مردمی در کرمان بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، احمد راهی جبهه های نبرد حق علیه باطل شد. از آنجا که در سنگر علم و تحصیل نیز سخت می کوشید در یکی از رشته های مهندسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد. اما دفاع از میهن او را ملزم به ماندن در جبهه کرد.
در عملیات بیت المقدس مجروح شد اما بعد از بهبودی باز به جبهه های نبرد بازگشت. احمد سلیمانی با عنوان های معاون اطلاعات و عملیات و جانشین لشگر ۴۱ ثارالله در عملیات های مختلف شرکت کرد و زمینه ساز پیروزی های بزرگی شد.
سرانجام در مهر ماه سال ۱۳۶۳ روح احمد سلیمانی جانشین ستاد و معاون
اطلاعات و عملیات لشکر ۴۱ ثارالله از ارتفاعات میمک به سوی آسمان
پرگشود و نامش بر بلندترین قله ها درخشیدن آغاز کرد. روحش شاد.
نام او و دیگر یارانش بر روی بلندترین قله ارتفاعات تا ابد خواهد
درخشید . از سردار شهید "احمد سلیمانی ” یادگاری به نام "زینب” مانده
است.
بخشی از
وصیتنامه شهید حاج احمد سلیمانی
«…این دنیا سرابی است که ما درآن چند روزی بیش نیستیم. این دنیا پراز
رنگ ها و نیرنگها و دلبستگی های پوچ می باشد که مانند ماری خوش خط و
خال انسان را به خود مشغول میکند و ما دو راه بیشتر نداریم یا ماندن و
غوطه ور بودن دراین منجلاب دو روزه و یا دل کندن و جهش کردن و روح را
پروازدادن به ملکوت اعلی و کمک خواستن از معبود که ما را از این غربت و
تنهایی نجات دهد…»
شهید حاج
احمد سلیمانی به روایت سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی
«…دست تقدیر این بود که من که از دوران کودکی با احمد بودم، در زمان
شهادتش هم بالای سرش حاضر شوم و اگر بخواهم کلمهای را اختصاصاً و
حقیقتاً به عنوان مشخصه این شهید ذکر کنم، باید بگویم «انسان پاک»
لایق این شهید بزرگوار است.
در واقع کسانی میتوانند این مفهوم را داشته باشند که بعد از معصوم، به درجهای از صالح بودن برسند.
احمد علاقه ویژهای به جلسات مرحوم آیت الله حقیقی داشت و در همان جلساتی که در مسجد کرمان برگزار میشد، به انقلاب اتصال پیدا کرد و حقیقتاً از همان دوران روح حاکم بر احمد روح شهادت بود که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی این حس شدیدتر شد و او را یک انقلابی درجه یک کرد.
شهید سلیمانی از موثرترین فرماندهان لشکر ثارالله بود. در عملیات طریق القدس در کانالی که کنده بودیم، شهید سلیمانی هم حضور داشت؛ وقتی من در نیمه شب به آن کانال رفتم او را دیدم و وقتی او مرا دید، بلافاصله پشت بوتهها پنهان شد و بعداً من متوجه شدم که او بخاطر اینکه مبادا من او را از آنجا برگردانم، پشت بوته رفته بود. و در طول جانشینی فرماندهی لشکر ثارالله هیچ گاه خود را در جایگاه فرمانده نشان نداد و هیچ کس احساس نکرد که او مسئولیتی در جبهه دارد.
با همه فرماندهها ارتباط داشت و حتی برای اینکه بتواند در عملیاتها
به جبهه و صحنه جنگ نزدیک باشد، یک موتور سیکلت داشت که پیوسته خود را
به آتشها میرساند.
وقتی که در شب شهادتش مشغول خواندن دعای کمیل بود، حال عجیبی داشت. از
اول تا آخر دعا سر به سجده بود و انگار الهام شده بود که قرار است فردا
۱۰ صبح به شهادت برسد.
چهره او را که پس از شهادت دیدم، نصف صورتش را خون پوشانده بود و نصف صورتش مثل مهتاب میدرخشید و حقیقتاً آرامش خاصی در چهره او پیدا بود که باعث شد دیدن این صحنه جزو دیدنیترین صحنه عمرم در دوران دفاع مقدس باشد…»
روایت یکی
از فرماندهان واحدهای لشکر ۴۱ ثارالله استان کرمان در ایام دفاع مقدس
درباره سردار شهید احمد سلیمانی
جایگزین یکی از فرمانده واحدها شده بودم. نیروها بی نظمی می کردند و
خواستم قاطعیتم را به آنها نشان دهم.
دستور دادم در نقطه بادگیری برایم چادر بزنند با امکانات کامل.
داشتم حکومت می کردم که یک روز احمد سلیمانی جانشین ستاد لشکر وارد
چادر من شد.
گفت: آقا بد که نمیگذره!
گفتم: ای برادر مسئولیت سنگینه!
با ناراحتی گفت: خجالت نمی کشی برای خودت کاخ سبز معاویه درست کردی؟ تا
عصر که بر می گردم خبری از این اوضاع نباشد.
با خودم گفتم به راستی که فرماندهی بسیجیان برازنده این چنین آدم هایی
است…»
خاطراتی از شهید
روز عروسی
او
گفتم احمد جان، حالا دیگر وقتش است یک آبگوشتی به قوم و خویش خود بدهی!
گفت: «علی تمام دارایی من سیصد تومان است اگر عروس سیصد تومانی پیدا
کردی، من آماده ام.» و خلاصه با چند نفر از دوستان آنقدر در گوشش
خواندیم تا رضایت داد. گفت: «از دختر عمه ام فاطمه خواستگاری کنید.»
فردای روز خواستگاری با ماشین محمد سازمند به رابر رفتند و به عقد
همدیگر در آمدند. آشپزی عروسی با من بود. خیلی سرحال بودم. دیگ های
جلوی خانه پدرش روی آتش بود و بوی برنج تو محل پیچیده بود. وقتی دست
زدند و کل کشیدند فهمیدیم داماد را آورده اند. ملاقه به دست به پیشوازش
دویدم دیدم ای داد بی داد! داماد با همان لباس جبهه است. با پیراهن فرم
سپاه و شلوار خاکی! داد زدم: «مرد حسابی این دیگه چه وضعیه؟ من تمام
هنر آشپزی ام را امروز رو کرده ام آن وقت تو یک دست کت و شلوار پیدا
نکردی بپوشی؟» لبخند ملیحی زد و گفت: «چکار کنم علی آقا، پاسدارم
دیگه!»
توسل
بیماری سختی داشتم، دیگر از دکترها ناامید شده بودم. همسرم علی در
تدارک سفر به تهران بود تا پیش دکترهای آنجا برویم. اما خودم می دانستم
بی فایده است. گفتم: «من نمی آیم.» گفت: «پس می خواهی چکار کنی؟ من که
نمی توانم دست روی دست بگذارم و همین طور شاهد آب شدنت باشم؟» گفتم:
«من را ببر قنات ملک. اگر شفا نگرفتم دیگر بی خودی پولت را خرج دوا و
دکتر نکن. بدان که دیگر خوب شدنی نیستم.» به هر زحمتی که بود خودم را
رساندم بر مزار شهدا و رفتم سر قبر احمد. گفتم: «احمد منم زهرا می
شناسی؟ یادت هست آن روز که مجروح بودی و آمدی خانه ما، قرار شد من،
خواهر تو باشم. تو هم برادر من؟ احمد دکترها جوابم کرده اند، بچه کوچک
دارم، تو از خدا برای خواهرت شفا بخواه!» وقتی که دلم خالی شد و می
خواستم برگردم، خودم فهمیدم، حالم دارد خوب می شود. الان که ده سال از
آن روز گذشته حتی یکبار هم به دکتر مراجعه نکرده ام.
آن روز گرم
تابستان
بعداز ظهر یک روز گرم تابستان بود، در عقبه بودیم، همه پادگان در خواب
بودند چون با آتشی که از آسمان می بارید غیر از خواب کار دیگری نمی شد
کرد. اما دیدم جلوی ستاد شلوغ است و بچه ها پابرهنه در بیرون ایستاده
اند. کسی گفت: «رضایی دیر رسیدی؟ بچه های ستاد همه خواب بوده اند، یکی
شان که بیدار می شود می بیند یک مار بزرگ روی شکم احمد آقا چنبر زده.
بقیه را بیدار می کند. عقل هایشان را روی هم کنار می گذارند تا کارهایی
بکنند. نه جرأت می کنند احمد آقا را بیدار کنند و نه جرأت می کنند مار
را بکشند. در هر دو صورت احتمال خطر برای احمد آقا بود. تا این مار
خوابش را که می کند می آید پایین و جلوی چشمان از حدقه درآمده اینها می
خزد و می رود بیرون!» احمد آقا هم که حالا بیدار شده بود وقتی حال و
روزم را دید خندید. گفتم: «تو نیز دیدی.» گفت: «از چه ترسم؟ حافظ جان
من کسی است که مرگ و زندگی مار هم به دست اوست!»
نوید شهادت
خیلی خوشحال بودم. بعد از مدت ها باز هم چهره اش می خندید. فهمیدم که
باید خبری باشد. بالاخره آن قدر از زیر زبانش حرف کشیدم که دانستم در
جزیره خواب می بیند و یک منطقه نیزاری است هر جا که قدم می گذارد متوجه
آدمهایی می شود که فقط سر اسلحه شان پیداست. خیال می کند در محاصره
دشمن است. اما یک تعداد جوان خوش سیما بلند می شوند و می گویند: «ما
محافظ توییم!» می گوید: «من محافظ می خواهم چکار؟ من آمده ام شهید
شوم!» یکی از آنها می گوید: «آرام باش، به موقعش شهید هم می شوی. اما
الان وقتش نیست.» می گفت به پای جوان افتادم و دامنش را گرفتم و گفتم:
«راستش را بگو.» گفت: «تو شهید می شوی اما نه تو این عملیات.» احمد
خیلی خوشحال شد رو کرد و گفت: «آقا فرود، آن روز یعنی می رسد.»
وصیت نامه سردار شهید محمد رضا عسگری
سرتاسر زندگی یک انسان مومن و سالم توام با جهاد و
مبارزه است و جهاد با طبیعت برای به دست آوردن روزی جهت خود و خانواده
اش و جامعه اش و جهاد با نفس جهت تزکیه جسم و روحش،جهد با دشمنان خدا و
رسولش و کسانی که در راه تکامل جامعه می باشند.در زمانی که همه ابر
قدرتها سعی و کوشش می کنند تا انقلاب اسلامی ایران را به نابودی
بکشانند. در این روزگاری که دشمنان خدا سعی دارند خون سرخ شهدای اسلام
را به تباهی بکشند وظیفه چه کسانی است که در مقابل این دشمنان مبارزه
کنند و وجود کثیف آنان را از سطح کره زمین پاک نمایند. آری این وظیفه
فدائیان قرآن و اسلام است که به ایثار خون خود، پرچم سرخ لااله الا
الله را در اقصی نقاط کشور به اهتزاز در آورند.مرگ در کمین است و فرصت
جهت پیوستن به الله از طریق شهادت به دست آوردند. کدام مسلمان حاضر است
که در رختخواب بمیرد و در میدان جنگ با کفار و منافقین خون سرخش ریخته
نشود. کدام مسلمان حاضراست که مرگ با ذلت و جانوری اش را به مرگ با عزت
ترجیح دهد، هیچ کس حاضر نیست.شهادت فوزی عظیم است که نصیب هر کس نخواهد
شد.
شهادت در جهان بزرگ است که خداوند آن را فقط به بندگان شایسته ی خود
عطا خواهد کرد.تو را شکر که شهادت این یگانه راه رسیدن انسان به خودت
را به من بنده ی حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی.تو را شکر که این
نعمت پسندیده ات را به این انسان ذلیل عطا فرمودی و من تنها راه سعادت
خویش را شهادت در راهت دریافتم و با کوشش در راهت با اعلاترین و
ارزشمندترین ارزشها را گرفتم و این نیست مگر به لطف پروردگار به بنده
اش.خداوندا مرا از این همه لطف و عنایت دور مگردان و شهادت را نصیب من
کن.
اما سخنی دارم با تو ای روشنی قلبها، ای که در تاریکی ما را نجات دادی،
ای حسین زمان ای که تو به منزله پدری برای ما هستی مخصو صا برای ما
یتیمان ای که در زمان جهل و نادانی در زمانی که چپاول و زور بر سر زمین
حاکم بوده است قیام کردی ما می دانیم که تو چقدر رنج کشیده ای و می
کشی. ای کسی که در نیمه های شب آن صورت نازنین را بر خاک
می گذاری و با خدا خویش صحبت می کنی و با آن همه مقام وقتی به ما می
رسی می گویی: من به شما عشق می ورزیم.بدان ما هم با تو پیمان بسته ایم
تا خون در رگهای ما جاری است هرگز تو را تنها نخواهیم گذاشت و همچون
شیر با پیام تو بر کفار می غریم. ای امام اگر بدانم با ریختن خون من تو
سلامت می مانی و درخت اسلام سیراب می شود پس ای توپ ها و ای خمپاره ها،
بر من ببارید.
تا آنجا که توان داشتم به جبهه حق علیه کفر آمدم تا خون ناچیز خودم را
در راه خدا بریزم اما خدایا از اول شاهد زندگی ما بودی که ما در رنج و
عذاب بودیم و فقر بر خانواده ی ما حاکم بود و ما هم نادان بودیم و به
رهبری اماممان خمینی عزیز بیدار شدیم و با او پیمان بستیم و امروز به
ندای او لبیک گفتیم و به جبهه آمدیم تا مردم ستمدیده را آزاد کنیم، تا
حق آوارگان جنگی را از حلقوم صدام تکریتی بیرون کشیم.
سخنی با تو دارم ای آموزگار شهادت، ای که درس انسانیت را و انسان بودن
را به ما آمو ختی، ای حسین جان، ای که وقتی نام تو را بر زبان می آورم
در عشق تو می سوزم. ای حسین جان، سالهای سال در مساجد روضه تو را
خواندند و ما می گفتیم ای کاش ما بودیم و تو را یاری می کردیم،اما حسین
جان تاریخ تکرار گشته است در همان سرزمین و امروز صدای هل من ناصر
ینصرنی تو در گوشهایمان طنین انداز است و ما آمده ایم تا به صدای تو در
سرزمین تو لبیک بگوییم. حسین جان بعد از چندین سال امروز موفق شدیم تو
را یاری کنیم. حجت را برای یارانت تمام کردی و وظیفه ی الهی خویش را
انجام دادی تا مادی پرستان و دنیا پرستان خط خودشان را جدا کنند. از
خدا بخواه به ما نیروئی عنایت بکند تا مبادا در شب عاشورا تو را تنها
بگذاریم. حسین جان اگر تو هم ام لیلائی و رقیه ای و زینبی در پشت سر
داشتی، امروز من هم ام لیلائی رنج کشیده و زینبی که یک عمر ستم کشیده و
طفل سه ساله ای در پشت سر دارم که می تواند با خطبه های خویش کاخ
ستمگران را زیر و رو کند.
سخنی با ملت عزیزم: ای پدرها و ای مادرها و ای برادرها و ای خواهرها،
همه شماها امیدهای ما هستید مبادا امام را تنها بگذارید.مبادا فرزندان
خویش را در آغوش بگیرید و مانع رفتن آنها به جبهه شوید در آن صورت
اسلام شما اسلام بنی امیه است.اسلام عمل به زبان تبدیل شده است، امروز
است که همه ما باید امتحان خویش را بدهیم.
دنیا ارزشی ندارد مبادا جزو آن دسته از نامردان پست و خوک صفتان باشید
که از امام جدا شده اند. ای پدرها و ای مادرهایی که یک عمر برای امام
حسین (ع) اشک ریختید. امروز همان یزید و همان حسین در مقابل چشم شماست.
سخنی با تو ای مادر عزیزم:
ای که در سختی ها مرا به اینجا رساندی و ای که رنجها برای ما کشیدی. ای
مادر جان تو نباید ناراحت باشی که فرزندت را از دست داده ای.مادر جان
تو باید مانند مادر وهب باشی که سر فرزند را به سوی آنان پرتاب کرد و
گفت : خدایا من آن چیزی که در راهت داده ام پس نخواهم گرفت.مادرجان تو
باید بر خودت ببالی که چنین فرزندی داری.
ننگ بر آن دسته از مادرانی است که فرزندانشان در برابر اسلام عزیز قد
علم کردند و اعدام شدند.تو از مادران صدر اسلام هستی.مادرجان مبادا
برای من گریه کنی و نامردان و منافقان سوء استفاده کنند. گریه برای
اماممان بکن که مبادا روزی او تنها شود. تو باید به مادران دیگر درس
بدهی. مادر جان شهید نمی میرد، این گفته قرآن است. مرا حلال کن و از
مردم بخواه که مرا ببخشند.خواهرانم شما هم همینطور فقط سفارش من این
است که اگر می خواهید راهم را ادامه بدهید فقط گوش به فرمان امام
عزیزمان.
و تو ای همسر عزیزم و ای زینب زمان،امید من از توست از تو ای عزیزجان،
ای پیام رسان من، دیگر لازم نیست تو را سفارش کنم تو خودت از همه بهتر
می دانی.
از همه خویشان و مردم عزیز می خواهم که مرا ببخشند. و العصر ان الانسان
لفی خسر الا الذین آمنو و عملوا الصالحا ت و تواصو بالحق و تواصو
بالصبر.
خداوندا تو خود می دانی که ایمان چندانی در ما وجود ندارد و بتوانیم
توصیه به صبر کنیم چرا که خود نمی توانیم آنرا عمل کنیم ولی بارالهی از
تو می خواهم که حقیقت را فدای واقعیت نموده.خداوندا تقوا و ایمان فزونی
را از تو طلب می نمائیم.خداوندا کاری بکن که تمام قدمهای ما در جهت و
برای تو باشد. اگر غیر این بخواهد باشد، بار خدایا قدمم را بشکن که در
راه منحرف قدم ننهم.بار خدایا شهادت راکه آرزوی قلبی من است نصیب من
کن.خداوندا فقط توئی که از نهان و آشکار هر چیزی خبر داری پس تو میدانی
که چگونه این آرزو در دلم ریشه می دواند و مرا بی تاب برای رسیدن به
این مقام رنج می دهد و شهادت را آنگونه که می پندارم که به لطافت و
زیبایی تمام کائنات می ماند.خداوندا رفتن به جبهه ی جنگ برای نان و نام
و نشان نباشد، رفتن من به جبهه برای رضای تو و پیروزی برای دین و کشورم
باشد.
خدایا راه حسینی که راه سعادت است نصیب من کن.خدایا من افتخار می کنم
که در راه تو و پاسدار مکتب تو هستم.خدایا من به مردم وعده ی کربلا
دادم با چه روئی بر گردم به سوی مردم. یا دعای مرا مستجاب کن یا شهادت
را نصیبم کن. خدایا به مادرم و همسرم صبر عنایت کن تا بتوانند بین
مادران و زنهای دیگر نمونه باشند. بار خدایا خودت می دانی و شاهد بودی
که زندگی من تا به حال خدمتی به اسلام و مسلمین نکرده است اما این بار
خونم شاید خدمتی و حرکتی برای مسلمین باشد. خداوندا تو خود می دانستی
که وجدانم نمی تواست آسوده و در کنار زندگی کنم در صورتی که همرزمان ما
در خون شناورند. خدایا من افتخار می کنم که سرباز امام زمان هستم.
خدایا روزیم کن بهترین مردن ها و بهترین کشته شدن ها را. یاری می کنم
تو را و رسول تو را. معامله میکنم با تو با باقیمانده عمرم را در این
دنیا برای پیروزی دینت. خدایا عاقبت مرا به شهادت ختم کن.
بسم رب شهدا
وصیت من به دخترم بنت الهدی و پسرم محمد طه:
سلام بر شما فرزندانم، سلام بر تو بنت الهدی عزیز و محمد طه شیر خواره
ام.
جگر گوشه هایم من زمانی به جبهه می روم که کفار در خاک عزیز ما مسکن
نموده اند و امام فرمان بسیج داده است. من با گفتن کلمه لبیک یا ابا
عبد الله به سوی جبهه اعزام شدم. اساس جبهه رفتن من به خاطر اسلام بود
زیرا اسلام برترین دینها است و هیچ دینی بالاتر از آن نیست. ان اکرمکم
عند الله اتقکم.
فرزندم بهترین و بارزترین و شاخصترین و نیکو ترین بندگان نزد خدا، کسی
است که از همه با تقواتر باشد. من به همین خا طر به جبهه رفتم تا تقوای
بیشتری را فراگیرم و ان شاء الله هم تو این چنین خواهی کرد. عزیزم تو
هم مثل من نباش زیرا زمان مرا به تاخیر انداخت و نگذاشت که در زمان
امام حسین(ع) باشم و به ندای هل من ناصر ینصرنی او پاسخ گویم ولی در
این زمان به ندای او پاسخ لبیک گفته و جانم را همچون ابا عبد الله خو
اهم داد. عزیزم، فرزندم به خاطر اسلام و پیروزی و فتح قله های اسلام چه
حرف ها که از دوست و دشمن شنیدم. خود خواهی و خود کم بینی و مقام پرستی
و غیره را به من تهمت زدند ولی باز من این سدها را شکستم و به را هم
ادامه دادم.
فرزندم بنت الهدی جان زمانی که این نامه را درک می کنی همچون کوه
استوار در برابر حوادث ناگوار مقاومت کن زیرا خداوند فرمود: من شما
انسان ها را در سختی ها آفریدم و در سختی ها آزمایش خواهم کرد. پس باید
صبور باشی و نگویی که پدرم چرا خود را به کشتن داد بلکه باید در جامعه
زمان خود فخر فروشی و بتوانی به مردم و همسرت در روزگار خود بگویی که
من در زمانی که پدرم به جبهه می رفت مانند علی اصغر حسین شش ماهه بودم
و پدرم را فدای قرآن نمودم و اینک راهش را با آگاهی تمام انجام خواهم
داد. دخترم امیدوارم نهایت صداقت را با مادرت داشته باشی.
اگر به مدرسه رفتی و با سواد شدی که ان شاء الله می شوی وقتی توانستی
مطالعه کنی، کتابهای استاد شهید مطهری، شهید مفتح، شهید بهشتی، امام
خمینی و مشکینی و دیگر روحانیون مبارز را بخوان.
راستی یک نصیحت : دخترم و پسرم هیچ وقت در زندگیتان از خط روحانیت اصیل
جدا نشوید که اگر جدا شدید از اسلام بریده اید زیرا شاهرگ حیاتی اسلام
روحانیت مبارز که در راس آن امام خمینی است، می باشد.
دخترم و پسرم من زمانی به جبهه می روم که شما بزرگ نیستید اگر بزرگ
بودید شما را به عنوان رزمنده و بهیار به جبهه می آوردم تا از رشادت
های قاسم ها و اکبرها و عباس ها درس عبرت بگیرید؛ ولی چه کنم که زمان
شما را به عقب انداخت دیگر بیش از این سفارشتان نمی کنم.تو باید همچون
زینب زمان خود باشی و پسرم به مانند حسین (ع) شور و بلوایی در جامعه
برپا کن تا خط سرخ شهادت را ادامه داده و به سر انجام بر سانی. دخترم و
پسرم من در راه عقیده و ایران عزیز شهید شدم. از شما به عنوان دو
فرزندم و یادگارم می خواهم که مرا خوشحال بکنید و راه پر افتخار امامان
یعنی که همان راه خونین و سرخ شهادت است را دنبال کنید و برای جامعه
کوشش کنید و تمام تلاشتان برای خدا باشد و برای اسلام.
هدی و طه جان دیگر بابا آب داد تمام شده است زمان زمان بابا خون داد
است.
وصیتی دیگر
سلام علیکم
بهتر است درآغاز، سخنی چند با پدرم، رهبر کبیر انقلاب بگویم. به نام
خدا و یاد رهبر کبیر انقلاب و به نام خدای آن امام بزرگوار،خمینی بت
شکن پدر ما یتیمان.
ای امام عزیز سلام برتو.این سلام یک پاسدار کوچک و غرق گناه این مرز و
بوم است ک به سویت می فرستند. ای که توانستی ما را از گناهان نجات دهی،
ای کسی که توانستی راه انسان بودن و رفتن به سوی خدا را به من
بیاموزی،با عمل خود.این سلام پاسدار تو از راه دور از میان توپ و
خمپاره های دشمنان،ولی با قلبی بسیار نزدیک سر چشمه می گیرد، پذیرا
باش. ای امام، آرزو دارم که هزار بار بمیرم و دوباره زنده بشوم،در را
تو که همان راه اسلام است و باز کشته شوم. ما می جنگیم و حمله بر
کافران می بریم و با گلوله های خونین کمر صدام و کافران و جنایتکاران
را می شکنیم و با خون خود، که خون ما از توپ آنها انفجارش بیشتر است.
امت ما پیام رسان خون ما هستند در جهان و امت ما پیام رسان جنگ ما
هستند در جهان. اگر ما بکشیم پیروز و اگر بمیریم باز هم پیروزیم.حسین
مگر کشته نشد اما پیروز شد. ای ملت قهرمان همیشه در گوش من ندای هل من
ناصر ینصرنی طنین انداز بود و همیشه سعی داشتم به این ندا پاسخ دهم. ای
حسین لبیک، لبیک و امروز توانستم.ای ملت ایران من نرفتم که شما اشک
بریزید ما رفتیم که با خون خود شما را بیدار کنیم و شهادت دهیم امروز
زمان حسین و یزید است. همین حسین زمان خمینی است و صدام نیز یزید زمان،
انتخاب کنید و راهتان را مشخص کنید.
من جوانی بودم 23 ساله از همان کودکی فقر بر خانواده ما حاکم بود و من
تازه سه ماه است که ازدواج کردم، مگر برای ما جای زندگی نبود، مگر ما
احتیاج به زن و بچه نداشتیم.
مشکل بود که در سه ماه زندگی دختر جوانی را رها کنم و مرگ را انتخاب
کنم در صورتی که زندگی بسیار لذت بخش بود و ما هم می توانستیم با خیال
راحت خوش و خرم زندگی کنیم. ولی خداوند از ما چه می خواهد، باید آن را
انجام دهیم. مگر خدا در قرآن نگفته: ای کسانی که ایمان آورده اید
سلاحتان را بر گیرید و به میدان نبرد بروید مگر ایمان تو سلاح تو نیست.
کافران بدانند که تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست. ما با تمام سختی
می جنگیم و برای ما نام و نان مهم نیست، اسلام مهم است و مانند جباران
از دور شاهد این جنایتها نخواهیم بود و تا آخرین قطره خون خویش ایستاده
ایم. و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته 17/7/59
>زندگی نامه سردار شهید محمد رضا عسگری
>
* تولد شهید و شرایط سخت زندگی خانواده
در ششم مهر 1337 در روستای لیوانغربی در شهرستان گرگان به دنیا آمد.
خانوادهاش در زمان تولد محمدرضا شرایط دشواری داشتند و مادر او در
دوران بارداری مجبور بود در کنار رسیدگی به امور خانه به صحرا رفته و
در کار جمع آوری محصولات کشاورزی به پدرش کمک کند.
محمدرضا، در هفت سالگی وارد دبستان دادگر (سابق) در روستای محل تولد
خود شد و دوران ابتدایی را در همین روستا به پایان رساند.
* روایت خواهر شهید از دوران کودکی شهید
عسگری
خواهر بزرگش درباره این دوران از زندگی محمدرضا میگوید:
در همان کودکی به خاطر علاقه به قرآن، قرائت آن را به خوبی فرا گرفت.
بچه فعال و زرنگی بود و از همان دوران احساس مسئولیت میکرد. کمتر به
فکر بازی بود و همیشه در این اندیشه بود که بتواند کمکی به خانواده
بکند، به پدر و مادرش علاقه شدیدی داشت و به آنها احترام میگذاشت.
تکالیف مدرسه را به موقع انجام میداد و پس از آن برای کمک به پدر و
مادر به صحرا میرفت. به خاطر کمک به پدر و مادر، خود را به آب و آتش
میزد. مرا محرم اسرار خود میدانست و مسائل و مشکلاتش را در میان
میگذاشت.
محمدرضا، پس از به پایان رساندن دوره ابتدایی به دلیل نبود
مدرسه راهنمایی در زادگاهش، برای ادامه تحصیل به بندرگز رفت و در مدرسه
دکتر معین آن شهرستان مشغول تحصیل شد. در آنجا اتاقی اجاره کرد اما از
پس مخارج آن بر نمیآمد. صاحبخانه وقتی متوجه وضعیت نامناسب اقتصادی او
شد، نه تنها اجارهای از او نگرفت بلکه کمک هم میکرد.
* فوت پدر، سختیهای زندگی و ادامه تحصیل در
مدرسه شبانهروزی
محمدرضا 17 ساله بود که پدرش را از دست داد. بعد از آن برای اینکه
بتواند روزها به کسب و کار بپردازد. شبانه ادامه تحصیل داد. ابتدا
آرایشگر شد و پس از آن مدتی قهوهخانهای به راه انداخت و زمانی هم
بلالفروشی میکرد. سرانجام، با مرارت و پس از طی دوره متوسطه در 18
سالگی موفق به دریافت دیپلم در رشته علوم طبیعی شد. پس از
فارغالتحصیلی چون پدر نداشت و سرپرست خانواده بود از انجام خدمت
سربازی معاف و در کارخانه رب گوجهفرنگی مشغول به کار شد.
* خصوصیات رفتاری شهید عسگری از زبان خواهرش
خواهرش از این دوران چنین میگوید:
با علاقه زیادی به تحصیل ادامه داد. قرآن میخواند. دلسوز، مومن و
مذهبی بود. برای تامین هزینههای زندگی فعالیت میکرد. هرگز نماز و
روزهاش قضا نشد. بیشتر کتابهای مذهبی میخواند. اهل معاشرت بود و با
دوستان رفت و آمد داشت. به افراد مومن و مذهبی علاقهمند بود و از
افراد بدحجاب و لاابالی تنفر داشت. ابتدا سعی میکرد با نصیحت، آنها را
اصلاح کند و اگر قابل اصلاح نبودند قطع رابطه میکرد.
با آغاز انقلاب اسلامی و اوجگیری مبارزات مردم ایران علیه رژیم شاه،
محمدرضا نیز به صف مبارزان پیوست. بعد از پیروزی انقلاب با همه توان،
خود را وقف دفاع از نظام جمهوری اسلامی ایران کرد.
* نقش شهید عسگری در سرکوب ضدانقلاب
گنبدکاووس
در 14 مهر 1358 به عضویت سپاه پاسدران انقلاب اسلامی بندرگز درآمد.
در اوایل پیروزی انقلاب که ضدانقلابیون در شهر گنبدکاووس، جنگ مسلحانه
به راه انداخته بودند محمدرضا عسگری در سرکوبی آنها نقشی تعیینکننده
داشت.
پس از پایان درگیریها به اتفاق سایر پاسداران انقلاب اقدام به
جمعآوری سلاحهایی کرد که در منطقه به خصوص در آققلا پخش شده بود،
این اقدام نقش موثری در ایجاد آرامش در منطقه و برهم خوردن نقشههای
ضدانقلاب داشت.
با تشدید بحران کردستان محمدرضا به آن منطقه عزیمت کرد.
* مراسم ازدواج بسیار ساده
در سال 1359 با خانم صدیقه درباری طی مراسم سادهای ازدواج کرد.
خواهرش میگوید:
مراسم ازدواج بسیار ساده و با صرف شیرینی و میوه برگزار شد. با همسرش
مهربان و خوشرفتار بود. در دوران جنگ خودش در جبهه و همسرش در پشت
جبهه برای جنگ فعالیت میکردند.
* شروع زندگی مشترک از زبان همسرش
همسرش درباره نحوه آشنایی و شروع زندگی مشترک با وی میگوید:وقتی در
بندرگز، سپاه پاسداران تشکیل شد به عنوان نیروی داوطلب جذب این نهاد
شدم. در همین دوران با آقای عسکری آشنا شدم. ارزشهای معنوی او باعث شد
که به درخواست ازدواج او پاسخ مثبت بدهم. در طول زندگی مشترک با هم
تفاهم کامل داشتیم تا دو ماه قبل از شهادت، مستاجر بودیم ولی در آخرین
سفر به جبهه وسیله نقلیه خود را فروخت و با پول آن خانهای خرید.
* ویژگیهای اخلاقی شهید عسگری از زبان همسرش
خانم درباری، ویژگیهای اخلاقی محمدرضا عسگری را چنین توصیف میکند:
بسیار نرم خو و مهربان بود با اینکه دست ما تهی بود سعی میکرد دست
دیگران را بگیرد. متواضع و فروتن بود. در امور منزل به من کمک میکرد
به بسیجیها به شدت علاقه داشت و همیشه میگفت: آنها در جبهه افراد
گمنامی هستند که مخلصانه تلاش میکنند.
کمتر عصبانی میشد مگر آنجا که احکام و قوانین الهی فراموش میشد. وقتی
عصبانی میشد به نماز پناه میبرد. در برخورد با مشکلات صبور بود. چون
اهل تظاهر و ریا نبود مردم از صمیم قلب او را دوست داشتند.
* آرزو داشت مفقودالاثر شود
همیشه توصیه میکرد که از روحانیت اصیل جدا نشوید. ملاک را تایید حضرت
امام (ره) میدانست و میگفت: از خط قرآن و اسلام جدا نشوید. در آخرین
سفری که به مازندران داشت در یکی از سخنرانیهایش گفته بود: آرزو دارم
مفقودالاثر شوم تا شرمنده خانوادههایی که جوانان خود را از دست
دادهاند، نباشم.
با شروع جنگ، عسگری در جبهههای نبرد حضور یافت و برای اینکه بیشتر
بتواند در خدمت جنگ باشد خانواده خود را به اهواز منتقل کرد و در آنجا
ساکن شدند.
* تولد نخستین فرزندش در سال 1360
در 16 خرداد 1360 اولین فرزند او به دنیا آمد که برای او نام بنتالهدی
را برگزیدند.
بنتالهدی درباره پدرش می گوید:
پدرم به جبهه علاقه داشت. همیشه میگفت چون در زمان امام حسین (ع)
نبوده است که به (ندای آن حضرت) لبیک بگوید، میخواست جبران کند. موقعی
که میخواست به جبهه برود میگفت: حرفهای مادر را گوش کن. او را اذیت
نکن. وقتی از جبهه بر میگشت برایم اسباب بازی میخرید. مهربان بود و
عصبانی نمیشد.
* پنج اسفند 1360 به عنوان معاون رئیس ستاد
لشکر 25 کربلا
محمدرضا عسگری به خاطر اخلاص، شجاعت و لیاقتی که داشت در پنج اسفند
1360 به عنوان معاون رئیس ستاد لشکر 25 کربلا انتخاب شد.
* از فرصتطلبان تنفر داشت
سردار رحیمیان یکی از همرزمان عسگری میگوید:
دارای روحیه شادابی بود و در مواقع بحرانی و در زمان انجام عملیاتها
روحیه ایثارگری او باعث رفع مشکلات میشد. به نیروهای بسیجی به شدت
علاقهمند بود. از کسانی که تابع ولایت و اهل جبهه و جنگ نبودند و
همچنین کسانی که از فرصت دفاع مقدس سوءاستفاده میکردند و به فکر درآمد
بودند تنفر داشت.
اگر فراغتی مییافت به مطالعه کتابهای مذهبی میپرداخت. گاهی به همراه
دیگر براردان به ملاقات علما و بزرگان شهر قم میرفت. بعضی اوقات هم در
منطقه جنوب به حضور آیتالله موسویجزایری امام جمعه اهواز و نماینده
ولیفقیه در استان خوزستان، آیتالله طباطبایی در دزفول و آیتالله
شوشتری در شهرستان شوشتر میرسید.
در اولین روز سال 1363 فرزند دوم او که پسر بود به دنیا آمد و نام محمد
را بر او نهادند.
* انتصاب فرماندهی تیپ دوم از لشکر 25 کربلا
در سال 1363
عسگری تا 31 خرداد 1363 همچنان معاون رئیس ستاد لشکر بود تا اینکه در
دوم مهر 1363 به فرماندهی تیپ دوم از لشکر 25 کربلا منصوب شد.
* با حضور در بین بسیجیها احساس آرامش
میکرد
تقی ایزد یکی از همرزمان عسگری در مورد وِیژگیهای این شهید میگوید:
به اصول اعتقادی، مذهبی و سیاسی پایبند بود. با وجود اینکه از خانواده
و زندگی خوبی برخوردار بود وقتی بعد از گذشت سه ماه به مرخصی میرفت
هنوز مدت مرخصی به پایان نرسیده به جبهه باز میگشت.
میگفت: هر وقت در میان بسیجیها هستم احساس آرامش میکنم، بسیجیها
پرورشیافته مکتب امام خمینی هستند و به معنای واقعی کلمه (به ندای
امام) لبیک گفتهاند.
بارها به من توصیه کرد که با کسانی دوست باش که امتحان خود را پس
دادهاند. به برپایی دعای کمیل در سطح تیپ اهمیت میداد و با فراهم
کردن امکانات برای فرماندهان گردانها از آنها خواست که روزهای جمعه
نیروها را به نماز جمعه شهرهای مجاور ببرند. خودش نیز در این مراسم،
حضور مییافت.
تاکید میکرد که نیروها در اوقات فراغت برنامه داشته باشند و بر انجام
ورزشهای رزمی تاکید داشت.
گاهی از افراد میخواست با هم کشتی بگیرند.
پیرو ولایت فقیه بود و همیشه میگفت اگر ما در خط ولایت فقیه هستیم
باید دستورات او را اطاعت کنیم.
از خداوند میخواست توفیق دهد به عهدی که با او بسته است وفادار بماند.
در برخورد با مشکلات سخت و در مواقع بحرانی خونسرد بود. در عملیات
والفجر هشت یکی از پاسگاههای عراقی تا ساعت دو بعد از ظهر مقاومت کرد
و باعث به شهادت رسیدن تعدادی از رزمندگان شد، او در محل درگیری حضور
یافت و در آن شرایط دشوار با سازماندهی نیروها و دادن روحیه به آنها و
هدایت و فرماندهی آنها موفق شد پاسگاه عراقی را که از نیروی زیادی
برخوردار بود، تصرف کند.
اگر بیانضباطی مشاهده میکرد، عصبانی میشد.
*فرماندهی از روی برانکارد
غلامرضا عسگری میگوید:
در عملیات والفجر چهار سردار عسگری فرمانده تیپ بود که در اثر تصادف
زخمی شد و کمر و پایش به شدت آسیب دید. ولی با همان حال در منطقه
علمیاتی حضور یافت و عملیات را از روی برانکارد فرماندهی میکرد. در آن
عملیات رزمندگان به پیروزیهای مهمی دست یافتند.
عسگر قلیپور یکی از اعضای تیپ یکم لشکر 25 کربلا – درباره محمدرضا
عسگری میگوید:
در سال 1361 زمانی که تازه وارد گرگان شدم در پی خانه استیجاری میگشتم
اما موفق نشدم. بعد از ظهر روزی به همراه عسگری با موتور در پی این کار
رفتیم. ولی آن روز هم موفق نشدیم. به من گفت: اگر مایل هستید بیایید در
خانهای که من زندگی میکنم ساکن شوید و من به خانه دیگری که وسعت
کمتری دارد میروم.
*مبارزه با منافقین
قلیپور همچنین میگوید:
در درگیری با منافقین در خیابان بوعلی گرگان در کنار عسگری بودم. هدایت
عملیات را او بر عهده داشت با بلندگوی دستی منافقین را دعوت به تسلیم
میکرد و میگفت: تسلیم شوید که با خشم حزبالله طرف خواهید شد و شما
را نابود خواهیم کرد.
قلیپور در بیان خاطره دیگری از محمدرضا عسگری میگوید:
در عملیات والفجر هشت در بحبوحه درگیری و در زمانی که آتش دشمن در
منطقه کارخانه نمک، سنگین بود هنگام صبح دیدم که ایشان یک کیسه بر دوش
خود گذاشته و با خود میبرد. جلو رفتم و دیدم در کوله پشتی گلولههای
آرپیجی است. گفتم آقای عسگری شما رئیس ستاد لشکر هستید نیاز نیست این
کارها را انجام دهید. گفت: من این کار را میکنم تا دیگران هم انجام
دهند.
*استفاده از نظرات منطقی دیگران در اجرای
ماموریتها
سردار رحیمیان می گوید:
در کارهای جمعی نظر دیگران را جویا میشد. اگر ماموریتی به لشکر واگذار
میشد در جلسه مطرح میکرد و از دیگر فرماندهان میخواست نظرشان را طرح
کنند. اگر با نظرات منطقی مواجه میشد آنها را در تصمیمگیری خود مورد
توجه قرار میداد. با همه افراد به یک نحو برخورد میکرد مثلا با افراد
بسیجی تحت امر همان برخورد را داشت که با فرمانده و معاون لشکر داشت.
*همیشه به فکر آسایش دیگران بود
تقی ایزد، درباره دیگر خصوصیات سردار عسگری میگوید:
در کارهای جمعی اهل مشورت بود. ابتدا نظر دیگران را جویا میشد سپس
تصمیم آخر را میگرفت. همیشه به فکر آسایش و تامین نیازمندیهای
رزمندگان بود و تلاش میکرد تا حد امکان نیازهای آنها را تامین کند.
*کباب با سنبه کلاشینکف
در عملیات فاو در جاده شنی در زیر آتش شدید دشمن و در حالی که تا زانو
در گل فرو رفته بود، مقداری کنسرو غذا بر دوش خود حمل میکرد و به خطوط
اول برای رزمندگان میآورد. میگفت بچه ها گرسنه هستند اجازه بدهید سیر
شوند و با روحیه بهتر بجنگند. همچنین در دشت فاو کنار امالقصر (چهار
راه صدام) که مشهورترین و خطرناکترین نقطه عملیاتی بود به من گفت:
جعبههای مهمات را جمع و آتش بر پا کن. میخواهم به بچهها کباب بدهم.
دشمن در 200-300 متری ما بود. گفتم سیخ نداریم. سنبه کلاشینکف را گرفت
و به جای سیخ از آن استفاده کرد و کباب درست کرد. گفتم امکان دارد دشمن
متوجه شود. گفت مهم نیست. دشمن فکر میکند انبار مهمات آتش گرفته است.
سرانجام سردار عسگری در 10 تیر 1365 در علمیات کربلای یک در دشت مهران
در قلاویزان به شهادت رسید. پیکر او در منطقه عملیاتی باقی ماند و
مفقودالاثر شد.
* شهادت او برای رزمندگان بسیار تاسفآور بود
تقی ایزد درباره نحوه شهادت او میگوید:
ایشان به اتفاق یکی دیگر از برادران به طرف قله قلاویزان که از
ارتفاعات بسیار خطرناک و مشرف به دشت مهران است میروند. ظاهران گلوله
توپی میآید و در کنار آنها منفجر میشود و بدن آنها را میسوزاند.
احتمالا جنازه او را اشتباهی به جای دیگری انتقال دادهاند و یا به
عنوان مفقودالاثر (شهید گمنام) دفن شده است.
شهادت او برای رزمندگان بسیار تاسف آور بود.
* شهید عسگری یکی از ستونهای لشکر 25 کربلا
سردار مرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر 25 کربلا میگوید: اگر لشکر کربلا
چهار ستون داشت، یکی از این ستونها سردار عسگری بود.
به خانواده عسگری به پاس صبر و استقامت که در راه انقلاب و جنگ از خود
نشان دادند. از طرف فرمانده کل قوا حضرت آیتالله خامنهای نشان فتح
اعطا شد.
خانم صدیقه بهرامی مادر شهید محمدرضا عسگری پس از پنج سال انتظار در
حالی که مراسم تشییع جنازه شهید تندگویان وزیر نفت سابق را از تلویزیون
تماشا میکرد، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
منبع: پرونده شهید در بنیاد شهید و امور ایثارگران گرگان و مصاحبه با
خانواده و دوستان شهید
خبرگزاری فارس
سخنرانی سردار شهید محمد رضا عسگری در جمع بسیجیان، در میدان جنگ:
امروز همه اینها دست به دست هم دادهاند. امروز امریکا نیز احساس خطر میکند، اسرائیل، این تجاوزگر قرن نیز خود احساس خطر میکند. برای همین می نشینند کنار هم، با هم هماهنگی میکنند.
برای خروج مردم از هویت خویش، از اصل خویش، از متن انقلاب، دارند برنامه مینویسند. اینها میخواهند انقلاب نباشد، میخواهند که مردم در صحنه نباشند، در خارج از متن انقلاب باشند؛ چون تجربه کردند که در هر انقلابی در تاریخ بشریت، اگر مردم از صحنه خارج شدند، آن انقلاب شکست خورده است. در صحنه ماندن مردم چیست؟ آیا در صحنه ماندن این است که در تظاهرات شرکت کنیم و شعار بدهیم و بس؟
خیر، این در صحنه ماندن یک امت اسلامی، در یک حکومت الهی نیست. امت اسلام در حکومت الهی باید زیر یک تشکل و تشکیلات سازماندهی شود. در صحنه ماندن ما آن روزی است که ما در یک تشکیلات سازماندهی شویم.
ابرقدرتها و تمام مغزهای متفکر کافر دنیا، وقتی کوچکترین عملیات از سوی ما میشود، تمام مغزهای دنیا را در یک جا جمع میکنند، مثل بغداد و تصمیم میگیرند. ما هم نیاز به یک تشکل داریم، نیاز به یک انسجام داریم. همه ما باید در یک تشکیلات مهیای انجام کارها شویم. با وحدت و هماهنگی و اطاعت امرکردن از ولایت. به قول قرآن، مهیا شدن هم باید طوری باشد که دشمنان بترسند، وحشت کنند. در آن صورت میگویند، این یک تشکل قوی اسلامی است، میترسند و ما پیروز میشویم.
تنها در صحنه ماندن، در تظاهرات شرکت کردن، شعار دادن، پیروزی نمیآورد. فرمان امام در تشکیل بسیج، ارتش بیستمیلیونی چیست؟ الآن ما فقط سهمیلیون بسیجی داریم. دیدید وقتی امام دستور تشکیل بسیج را دادند، چه اتفاقی افتاد؟ وضعیت جنگ 180 درجه برگشت به طرف ما و ما پیروز شدیم. با همین فرمان امام بود که کمر دشمن شکست، از ارتش بیستمیلیونی ترسیدند.
اصلاً از بسیج، از تفکر آن میترسند. تفکرِ بسیجی برآمده از آرمانهای حضرت امام خمینی. ما به واسطه همین تشکیلات بسیج، توانستیم این قدرتها را شکست بدهیم. آیا واقعاً همه مردمی که این همه برای انقلاب زحمت کشیدند و بعد از انقلاب در صحنه درگیری با گروه ها مقاومت کردند، امروز توانستند در درون این تشکیلات راه پیدا کنند؟ نکند روزی که امام دستور بسیج عمومی را بدهند، هنوز یک سری به دنبال یاد گرفتن اسلحه باشند؟ چرا نمیروید سراغ این تشکلها؟
امروز استکبار در حال اندیشیدن به بیست سال دیگر است که شما را از صحنه انقلاب و بسیج بیرون کند. بروید و بسیجی باشید. تنها نام بسیجی روی خودمان گذاشتن هم چیزی را درست نمیکند، باید تفکر بسیجی را گسترش داد. دشمن از همین تفکر میترسد...
بسم الله الرحمن الرحیم
همسر شهید از خاطرات آن
روزهایشان میگوید:
عملیاتهای پیروزمند فتح
المبین ، بیت المقدس و کربلای 4و5 سندی ماندگار از قهرمانیهای
این سرداران بزرگوار است که اعتلای فرهنگ غنی اسلامی ودفاع از
دستاوردهای انقلاب را تا سر حد جان کوشیدند.
فرازی از وصیتنامه سردار شهید
حاج اسماعیل اسکندری ای جوانان نکند در رختخواب و
با ذلت بمیرید که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد.
آنکس که تو را شناخت جان را چه
کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند
زمستان سرد و برفی 1326 بود
که روستای ولی عصر کوار از استان فارس خورشید تابانی را در
آغوش گرفت که از کهکشانی دور، پا به منظومه سرد حیات گذاشته
بود؛ مسافری غریب که از دورها میآمد تا گرمی خانه سرد و کوچکی
باشد که سالها یخبندان حکومت ستمشاهی را تجربه کرده بود.
خانواده متدّین و مذهبی اسکندری این مسافر کوچک را اسماعیل
نامیدند. اسماعیل آغازین روزهای زندگی خود را در آغوش پدر
ومادر سپری نمود و تحت توجهات این دو بزرگوار رشد و تربیت یافت.
در شش سالگی پا به پای کودکان روستا راهی مدرسه شد. امّا هنوز
سال ششم ابتدائی را به پایان نرسانده بود که از تحصیل بازماند
و همدوش با پدر به کار و تلاش پرداخت.
در سال 1347 ازدواج نمود و
صاحب 8 فرزند شد. اما مهر خانواده و فرزند، او را از مسئولیت
عظیمی که بر عهده داشت غافل نساخت و با شروع جنگ تحمیلی دل به
امواج بلند ایثار سپرد و راهی عرصههای خون و حماسه گردید.
برادرش ماجرای جبهه رفتنش را
اینگونه نقل میکند:
اسماعیل کارگر کوره آجرپزی
بود، آنقدر در کارش پشت کار داشت که خیلی زود پیشرفت کرد و
توانست در نزدیکی روستای محل سکونتش یک کوره آجرپزی به پا کند.
کلی در میان مردم کوار و روستا اعتبار داشت اما افتتاح کوره
آجرپزی مصادف شد با آغاز جنگ و فرمان امام برای پر کردن جبههها.
اسماعیل هم کار و اعتبار و زن و هشت فرزندش را گذاشت و رفت
جبهه!
آنقدر کم به مرخصی میآمد که
دست آخر مجبور شد زن و فرزندانش را ببرد اهواز که نزدیکش باشند،
اما با این حال باز هم به ندرت از خانواده سرکشی میکرد.
اولین باری که به مرخصی آمد
گفتم «برادر شما بزرگ ما هستید، شما پیش خانواده بمانید تا ما
به جبهه برویم». آن زمان برادر دیگرمان هم مجروح و در
بیمارستان بستری بود، زیر بار نرفت و گفت: کوره را تعطیل کنید
با کارگران هم تسویه کنید تا بروند، امروز اسلام در خطر است،
من نمیتوانم اینجا بمانم امروز تکلیف همه ماست که از
مرزهایمان دفاع کنیم، شما هم اگر میخواهید، به جای خودتان به
جبهه بیایید نه بجای من!
ساکن روستا بودیم با ۶تا بچه،
گفتم بسه دیگه جبهه نرو!
دلش شکست.شب حضرت فاطمه(س) را در خواب دیدم فرمودند: مانعش نشو!
بعد از شهادتش هم کنارم بود، و در مشکلات کمکم میکرد. یادم
هست یکبار مشکل مالی داشتیم به خوابم آمد و گفت:خرجی شما
رافلان جا گذاشتم بردارید...
یکی از خاطرات شهید حاج
اسماعیل اسکندری :
ماه رمضان بود و عملیات رمضان. با تویوتا که پر بود از اسلحه و
مهمات به سمت مقر فرماندهی می رفتم که رسیدم به یک سنگر کمین
عراقی. دو تا عراقی روی سنگر کنار یک ضد هوایی دولول نشسته
بودند. کنار آنها ایستادم و گفتم: “بیاید پائین”
دو عراقی را پشت ماشین سوار کردم، ضد هوایی را هم به ماشین یدک
کردم و به راهم ادامه دادم. صد متر بیش نرفته بودم که دوباره
یک سنگر با دو عراقی و یک ضد هوایی دولول دیگر دیدم. پیاده
شدم، دو عراقی را مثل قبلی ها اسیر کردم و به پشت ماشین
فرستادم، ضد هوایی را هم کنار قبلی بستم. از میدان مینی که
توسط بچه ها باز شده بود عبور کردم به حاج نبی، فرمانده لشکر
برخورد کردم. حاجی گفت: «این جانور ها را از کجا آوردی؟»
فکرکردم اشاره اش به ضد هوایی هاست. بعد فهمیدم نه، منظورش
چهار عراقی است که پشت ماشین سوار کرده ام. حاجی نگذاشت جواب
بدهم، متحیرانه نگاهی به عراقی ها و مهماتی که پشت ماشین سوار
بود انداخت و گفت: "چه طور، با چه اعتباری این عراقی ها را
کنار این همه مهمات و دو پدافند ضد هوایی جا داده ای"
خندیدم و گفتم: «حاجی خدا دست و پای اینها را بسته و هیچ کاری
نمی توانند بکنند، خداوند آنها را کور کرده و نمی توانند از
خود عکس العملی نشان دهند!»
خاطرات روزهای جنگ به نقل از
همرزمان شهید:
عملیات محرم بود و ما در 500
متری پل چنتره بنه تدارکات به پا کرده بودیم. ساعت 9 صبح قرار
بود مقداری مهمات و آذوقه برای رزمندگان که در حال پیشروی
بودند ببریم. تا شب قبل جاده مواصلاتی در دست عراقیها بود
برای همین گرا دقیق آن را داشتند و بی وقفه گلوله کاتیوشا و
خمپاره بود که روی جاده فرود میآمد.
از چندتا رانندهای که در بنه
داشتیم هیچ کدام حاضر به رفتن نشدند چون جاده از دور پیدا بود
که از دامنه تپهها پیچ میخورد و بالا میرفت و میدیدیم که
سرتاسر جاده زیر آتش است. رانندهها به حاج اسکندر میگفتند: «حاجی
اجازه بده آتش سبکتر شود میرویم!» حاجی منتظر آنها نشد، کلاشش
را برداشت، پشت یکی از ماشینها که آماده بود نشست.
اولین بار بود که احساس میکردم
این بار آخر است که حاج اسکندر را میبینم، رفتم جلو شوخی و
جدی گفتم: «حاجی خدا رحمتت کند! برو به سلامت!».
حاجی که راه افتاد هیچ کس از
جایش تکان نخورد همه چشم به جاده داشتیم و حاج اسکندر که پیش
میرفت گلولههای کاتیوشا بیوقفه به جاده میخورد و گرد و خاک
حاصل مثل قارچ سمی در میان جاده قد میکشید، اما حاجی با شهامت
و مارپیچ از میان انفجارها عبور میکرد.
همه به اشک افتاده بودیم و
برایش دعا میکردیم تا زمانی که ماشین از چشم ما ناپدید شد.
ساعتی بعد حاجی به سلامت از همان جاده به بنه برگشت.
19 دی ماه 1365 حاج اسماعیل
اسکندری در حال بالا رفتن از خاکریز دشمن، مورد اصابت گلوله
قرار گرفت. خورشید آن روز شلمچه در حالی غروب میکرد که مردی
از مردان حماسه، به آرامی سربر بالین خون میگذاشت و به نام
بلند شهید افتخار مییافت.
ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب عبادت شهید
شد.
ای جوانان مبادا در غفلت
بمیرید که آیت الله مدنی، دستغیب، صدوقی، اشرفی اصفهانی در
محراب شهید شدند، همانند مطهریها، مفتحها، دیلمی، ربانی،
قاسم زاده و دهقانها باشید...
ای پدران و مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری
کنید که فردا در محضر خدا نمیتوانید جواب حضرت زینب(س) را
بدهید. مانند مادر وهب جوانانتان را به جبهه بفرستید و حتی
جسد او را تحویل نگیرید زیرا مادر وهب فرمود سری را که در راه
خدا دادهام پس نمیگیرم...
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو
جهان را چه کند